بنام پروردگار حی و توانا
شنیده بودم یکی از راه های موجود برای خودکشی این بود که میتوانم روی یک ریل قطار ، دراز به دراز پهن شوم چشمانم را ببندم خاطرات تلخ و شیرینم را مرور کنم و در خیالم آنهایی را که به مراسم خاکسپاری می آیند، واکاوی کنم از آمدن و نیامدن برخی از افراد گله کنم از فرم تاج گلهایشان، از نوع پذیرایی از میهمانها . و ..... تا اینکه صدای سوت قطار ، سوت پایان زندگی ام شود... شروع به گشتن کردم و ریل قطاری در یک جای بدون رهگذر یافتم خوشحال که وقت خلاصی رسیده رفتم و دست بکار شدم ناگهان صدای کر کننده سوت قطار و ..... اما نه ، انگار از بخت بد من ترمز های قطار خوب عمل کردند و واگن اول در چند متری من ایستاد من از ترس روبرو شدن با راننده قطار و چهره خشن و درهمش ، چشمانم را سخت میفشردم صدایی که هر لحظه نزدیک تر میشد مرا به خود آورد " بلند شو ، بلند شو " ..... اما نه ، مگر میشود راننده قطار یک زن باشد با هزار ترس ، چشمانم را باز کردم آری اشتباه نکرده بودم ، صدای یک زن بود صدای مادرم بود که هر زور صبح مانند یک فرشته نجات مرا از کابوس های شبانه ام رهایی میبخشد. آری مادرم بود.....
بالای صفحه |